یکی از داستان هایی زیبایی مثنوی داستان دباغ در بازار عطاران است.
دبّاغی که کارش پیراستن پوست احشام از مدفوع و کثافات بود، روزی گذارش به بازار عطر فروشان افتاد. بوی خوش عطرهای مختلف فضای بازار را آکنده بود و مشام عابران را می نواخت. اما این دباغ نگون بخت از آنجا که شامّه اش به بوی مدفوع عادت کرده بود، از بوی عطر کلافه شد و همانجا بر روی زمین افتاد و مدتی روی زمین بیهوش و بی حرکت ماند. مردم از چپ و راست گرد او جمع شدند و هر یک از آنان می کوشید او را به هوش آورد. یکی گلاب به سر و صورتش می زد، و دیگری عود و عنبر می سوزاند. این درمان ها هیچکدام حالش را به جا نیاورد و همچنان بی هوش بر روی زمین بود. تا اینکه این جریان به گوش یکی از برادرانش رسید. او به محض اطلاع، مدفوعی متعفن به دست گرفت و دوان دوان خود را به بازار عطاران رسانید و با چالاکی صفوف فشرده جمعیت را از هم شکافت و بر سر دبّاغ بیهوش رفت و آن مدفوع را به بینی او نزدیک کرد. پس از مدتی دباغ تکانی خورد و سپس به هوش آمد و از جا برخاست. همه حاضران از این امر، سخت تعجّب کردند.
هر که را مشک نصیحت سود نیست
لا جرم با بوی بد خو کردنی است
این داستان به دنبال بیان تناسبات مختلف انسان بین او و انتخاب هایش، دوستانش، برون و درونش، افکار و گفتارش، گفتار و عملکردش، اعمال و عاداتش، عادات و شخصیتش و... خلاصه شخصیت و سرنوشتش می باشد.
در این نوشتار نگاهی به آیات قرآن، روایات و تمثیلاتی از مثنوی مولوی خواهیم داشت. امّا نخست باید گفت که جهان آکنده از تناسب هاست:
تناسب بین کرات آسمانی، زمین و خورشید، ساختمان موجودات زنده و تمامی پدیده هایی آفرینش.
در سوره الرحمن آیه 5 می خوانیم: «الشمس والقمر بحسبان» خورشید و ماه بر حسابی (روان) اند «الا تطغوا فی المیزان» (سوره الرحمن، آیه 5) (تا مبادا از اندازه در گذرید) و شما نیز میزان ها و تناسب ها را بر هم نزنید.
در سوره نور آیه 26 می فرماید: «الخبیثات للخبیثین والخبیثون للخبیثات والطّیبات للطیبین والطیبون للطیبات اولئک مبرؤون ممّا یقولون لهم مغفره و رزق کریم» «زنان پلید برای مردان پلیدند و مردان پلید برای زنان پلید و زنان پاک برای مردان پاکنده و مردان پاک برای زنان پاک اینان از آن چه درباره ایشان می گویند بر کنارند برای آنان آمرزش و روزی نیکو خواهد بود.
و خلاصه پاکی ها از آن پاکان است و پلیدی ها از آن پلیدان است.
در سوره اعراف آیه 58 می خوانیم: «والبلد الطّیب یخرج نباته بإذن ربّه والّذی خبث لایخرج إلا نکدا کذلک نصرف الایات لقوم یشکرون»؛ وزمین پاک (وآماده) گیاهش به اذن پروردگارش برمی آید و آن (زمینی) که ناپاک (و نامناسب) است (گیاهش) جز اندک و بی فایده برنمی آید؛ این گونه آیات (خود) را برای گروهی که شکر می گزارند گونه گون بیان می کنیم.
از کوزه همان برون تراود که در اوست.
تناسب با الگو
یکی از مهمترین انتخاب های انسان، الگو است. بسیاری از انسان ها به ویژه جوانان، ناخودآگاه به رنگ الگوی خویش در می آیند.
در سور ه اسراء آیه 71 آمده است: «یوم ندعو کلّ أناس بإمامهم فمن أوتی کتابه بیمینه فأولئک یقرؤون کتابهم ولا یظلمون فتیلا» (یادکن) روزی را که هر گروهی را با پیشوایشان فرا می خوانیم پس هر کس کارنامه اش را به دست راستش دهند آنان کارنامه خود را می خوانند و به قدر سرمویی به آنها ستم نمی شود.
بنـده کی مـرد روشندل شـوی
به که بر فرق سر شاهـان روی
امروزه ابر رسانه ها وغول های تبلیغاتی، تگرگ هایی از الگوهای اهریمنی ضد ارزش و اخلاق را بر مخاطبان فرو می ریزند و شور بختانه، به هدف های از پیش تعیین شده خود نیز می رسند.
با توجه به این شبیخون در انتخاب الگوهای ارزشی و اخلاقی باید نهایت دقت و وسواس را به کار گرفت.
تناسب درون با گفتار
علی(ع) فرمود: «ما أضمر احد شیئاً إلا ظهر فی فلتات لسانه و صفحات وجهه» یعنی هیچ کس چیزی را پنهان نمی کند مگر اینکه در لغزش های گفتاری یا حالت های چهره اش هویدا می شود.
پیامبر(ص) هم فرمود: «من أسرّ سریره ألبسه الله رداءها إن خیراً فخیراً وإن سرا فشرا»؛ یعنی اگر کسی رازی را پنهان کند خداوند لباسی را از همان راز بر او می پوشاند اگر آن راز، خوب باشد لباس زیباست و اگر بد باشد لباس زشت است. البته بخشی از پنهان کاری ها در دنیا و بخشی دیگر، در رستاخیز آشکار می شود.
چون توی سوی دوزخی پس هوش د ار
جزو سـوی کل خودگیـر قـرار
ور تــــــو جــزو جنـــتـــی ای نــــــامـدار
عیـش تو باشد زجـنت پایـدار
تلـخ با تلخان یقــــیـن مــلــحــق شـــود
کی دم باطل قرین حق شـود؟
در سوره طارق آیه 9 آمده است: «یوم تبلی السرائر» (آن روز که رازها (همه) فاش شود.)
تناسب با دوست
معمولاً انتخاب دوست بر اساس «قدر مشترک» دو شخصیت در هدف، انگیزه و علاقه هاست.
در حکایتی در مثنوی آمده است:
آن حـکیمی گـفت دیـدم همتگی
در بیــابان زاغ را با لـک لکـی
در عجـب ماندم بجـستم حالشـان
تا چه قـدر مشترک یابم نشـان
چون شدم نزدیک، من حیران ودنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ!
چون دو کس بر هم زند بی هیچ شک
در میانشان هست قدر مشـترک!
روزی جالینوس به همراهان خود گفت: به طبیب بگویید فلان دارو را به من بدهد. یکی از همراهان با شگفتی گفت: ای ذوفنون! این دارو برای درمان جنون است؛ شما که مجنون نیستید چرا این دارو را طلب می کنید؟ جالینوس گفت: دیوانه ایی در من نظر کرد و چشمک زد و آستینم را به نشانه دوستی چنان کشید که پاره شد، اگر من مجانست و قدر مشترکی با او نداشتم او چنین کاری نمی کرد!